هیچ کس مثل سابق نیست.
قطار. . . . !!
راهت را ادامه بده و برو. .
ن کوه توان ریزش دارد، و ن ریزعلی پیراهن اضافه. . !
هیچکس مثل سابق نیست. . . . !!
قطار. . . . !!
راهت را ادامه بده و برو. .
ن کوه توان ریزش دارد، و ن ریزعلی پیراهن اضافه. . !
هیچکس مثل سابق نیست. . . . !!
ساقی . . . .
بی خیال من!!
سهم مرا هم بریز برای زمین، . .
بگذار جاده ها مست کنند،
شاید مسافرم را برایم پس آورند. . .
از تصادف جان سالم ب سر برده بود..
میگفت زندگی خودرا مدیون ماشین مدل بالایش است..
و....
خداوند همچنان لبخند میزد..!!
در آخر گفت:
"بازی"برد و باخت دارد!
زبانم بندآمدکه به اوبگویم:
بی انصاف کدام بازی!؟؟
من باتو "زندگی" کردم..!
کجای زندگی را باتو مشترک بودم؟؟؟
که حالا تلفن خوش خیالت....
تورا مشترک مورد نظر من میخواند.....!!
مورد نظر شاید....
ولی مشترک...!!
هه....
گفتم که خوش خیال است ..
من به اضافه ی تو = محال
خدای من..
نه آنقدر پاکم که کمکم کنی
ونه آنقدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم..!!
هم خود را و هم تورا آزار میدهم...
هرچقدر تلاش کردم نتوانستم...
نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
وهرگز دوست ندارم...
دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم
که بی تو یعنی هیچ یعنی پوچ...
خدایا هیچ وقت رهایم نکن...!
"نجار" ها هم کورند!!!!!
هنوز هم تخت دو نفره میسازند..!
نمی بینند همه تنهاییم..
حتی آنهایی که دونفره می خوابند!!!
شبها زیر دوش آب سرد
رها میکنم بغض زخم هایم را
در حالی که همه میگویند:
"خوش به حالش...
چه زودفراموش کرد.."
به شا نه هایم زدی
تا"تنهایی ام"را
تکانده باشی...
به چه دل خوش کردی!!؟؟
تکان دادن"برف"
از شانه های"آدم برفی"..!!
از چوپان پیری که دیگر
توان چوپانی نداشت پرسیدند:
چه خبر؟
با لحن تلخی گفت:
گرگ شد.....
بره ای که نوازشش میکردم..
آدم تاوقتی کوچیکه،
دوست داره برای"مادرش"هدیه بخره،
اما پول نداره!
وقتی بزرگ میشه،
پول داره اما وقت نداره!
وقتی پیر میشه،
پول داره وقت هم داره
اما"مادر"نداره!!!
"مادر"تنها کسی است که
میتونی تمام فریادهایت را
بر سرش بکشی
واطمینان داشته باشی که
هرگز ازت انتقام نمیگیره...
به سلامتیه همه ی مادرا....
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛
روی نیمکتی چوبی؛
روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید
و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد
؛ کیفش را باز کرد؛
"عصای سفیدش" را بیرون آورد و رفت.......